برای خداوند، چنین باش!
mahani
نگارش در تاريخ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, توسط jahan

 

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
 

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد
استاد گفت : اگر مرغی را، پرورش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم!
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود
استاد گفت:
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

ستایش
ساعت8:12---5 دی 1391
سلام مممممممممممممممم

متن خیلی خیلی با مفهوم و پند آموزی بود

ممنون که بهم سر زدید

شما هم موفق باشید



دختر چادری
ساعت14:27---19 آذر 1391
روزي صاحب يك مغازه، بسته‌اي را دريافت كرد. او در حالي‌كه با تحسين، بسته‌بندي زيباي آن را مي‌نگريست، ريسمان محكم دور آن را پاره كرد و بسته را باز کرد. داخل بسته، فقط يك كارت بود كه روي آن نوشته بودند: «منتظر معجزه باشيد».

صاحب مغازه، كارت را به گوشه‌اي پرت كرد. كاغذهاي بسته را در سبد انداخت و بار ديگر، نگاهش به كارت افتاد. حيرت‌زده شد، نمي‌دانست چرا آن را دور نينداخته است! ندايي دروني، او را از اين عمل، منع مي‌كرد.
فكر كرد شايد كسي به اين‌ترتيب خواسته مطلبي را به او بفهماند. كارت را برداشت و در جيبش گذاشت. شب كه به خانه رفت، كارت را به همسرش داد و ماجرا را برايش تعريف كرد و در ادامه گفت: «در گيرودار مسأله‌ها و مشكل‌های پيچيده و فراواني كه داريم، فقط يك معجزه مي‌تواند نجات‌مان دهد. بيا به‌جاي حادثه‌های ناگوار، منتظر يك معجزه باشيم.» روزهاي بعد، همسرش مرتب تكرار مي‌كرد:

«خوب است منتظر يك معجزه باشيم، به هرحال از اين انتظار، ضرري به ما نمي‌رسد.» آنان به اميد اين‌كه معجزه‌اي به دادشان برسد، دست به‌كار حل مشكل‌ترين مسأله‌های زندگي شدند و كم‌كم باورشان شد كه همه‌ی گرفتاري‌ها را مي‌توانند برطرف كنند.
در حقيقت، معجزه به وقوع پيوسته بود. آهسته و آرام پيش مي‌رفتند و مانع‌ها يكي بعد از ديگري از سرراه‌شان برداشته مي‌شد. آنان اميدوارتر و خوش‌بين‌تر مي‌شدند و اين روحيه، نيروي‌شان را در مبارزه با مشکل‌ها بیش‌تر مي‌كرد.

روزي مغازه‌دار به همسرش گفت: «نمي‌دانم آن كارت را چه كسي فرستاد.» همسرش به او جواب داد: «من مي‌دانم، خداوند!»


MoHSeN
ساعت12:40---19 آذر 1391
سلام جهان جون.متن زیبایی بود.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: